مردی را در ورودی شهر به گاری بسته بودند تا بار بکشد و سربازی بود که هر از گاهی او را به شلاق میزد. این منظرهای بود که صبح، هنگام ورود به شهر سقراط ثانی و شاگردانش با آن روبرو شدند. سقراط ثانی از شاگردانش قول گرفت که کنار بایستند و دم فرو بندند و هیچ نگویند. سقراط ثانی جلو رفت و پرسید که چرا با او چنین میکند. سرباز جواب داد که آن مرد حاکم پیشین شهر است که بر مردمان ظلم بسیار روا داشته است. و حال محکوم است که به سان حیوان بار مردم را بکشد و بر او شلاق بزنند. سقراط ثانی پیراهن از تن بکند و از سرباز خواست تا او را هم به گاری ببندند و با او به مانند محکوم رفتار کند. با سقراط ثانی به اصرار خودش چنین کرد. ضربات تازیانه که بر بدنش فرود میآمد قطرات خونش با عرق بدنش مخلوط میشد و از بدنش خونابه جاری میشد و زخمها را میسوزاند. سقراط ثانی دم نمیزد و مانند محکوم بار میکشید و شلاق میخورد. گاهی هم بدنش طاقت از کف میداد و از هوش میرفت. نگهبان با پاشیدن سطلی آب، او را دوباره برای کار به هوش میآورد. در پایان روز که محکوم را به زندان میبردند، سقراط ثانی را از گاری باز کردند. شاگردانش به بالین خسته و خونآلودش آمدند و پرسیدند که این چه کار بود که کردی؟ او جواب داد که سال پیش به این شهر آمده و روزی را در آن سپری کردهام. در آن زمان که این ظالم حکم میراند. من شاهد ظلم او بودم و بر آن سکوت کردم. پس من هم به اندازهی یک روز خود را در ستمکاری مرد شریک میدانستم و مستوجب چنین مجازاتی بودم
منبع مطلب رو نمیدونم